خواهر بزرگه‌ی مام‌بزرگ فوت کرده. غصه‌دار و بی‌تاب نشسته اشک می‌ریزه و تلفن‌های مکرر سعی می‌کنند تسلی باشند. کسی تعریف می‌کنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوش‌حال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوش‌حالی؟ گفته بعد چهل‌سال دارم پسرم رو دوماد می‌کنم. مام‌بزرگ با بغض می‌گه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک می‌ریزیم. نمی‌دونم برای خاله‌ست یا برای پیکر بازنگشته‌ی مهدی، برای این همه‌سال دوری و سالیان هجران در پیش.


بابانوشت: یک‌زمان‌هایی هم بود که مردم به پسرخاله‌هاشان کتاب عیدی می‌دادند و پسرخاله‌ها هم در کمال صفا و سادگی مکتوب می‌کردند که کتاب نمی‌خوانند و بعد می‌رفتند و شهید می‌شدند.»

قصه‌ی من و مام‌بزرگ من (۱۸)

قصه‌های مام‌بزرگ (۲۲)

قصه‌ی بی‌تمام حسرت‌ها (۲۳)

قصه‌ی هجران

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۴)

قصه‌های من و مام‌بزرگ (۲۹)

نشسته ,اشک ,کتاب ,رو ,هم ,پیش ,در پیش ,پیش بابانوشت ,هجران در ,سالیان هجران ,دوری و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلبه قرار ❀وبـــــــ لژیــــون همسفــــر سحـــــر❀ یک گربه... FUZZY PSYCHOLOGY روانشناسی فازی مدرسه شاد مرجع مقالات رسمي طراحي سايت فرهنگ وتربیت زندگی خالی نیست سبحان حاجی زاده دبستان دخترانه متفکران علوی